عشقی

 شب سردي ست و هوا منتظر باران است

وقت خواب است و دلم پيش تو سرگردان است
شب بخير اي نفست شرح پريشاني من
ماه پيشاني  من دلبر باراني من?????
 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت.جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت.چون رمیدن های آهو ناز کردن های او.چشم و دستان مرا حالی به حالی کرد و رفت 

یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

 آخر گذشت

آن زمان کهنه ي ديدار
رفت آن ثانيه هاي پر هياهو
شکست آن لحظه هاي زيبا
و تو ، چه ساده گذشتي از اين همه احساس
دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روي دکمه هاي پيانو .

صداي موسيقي فضاي کوچيک کافي شاپ رو پر کرد .

روحش با صداي آروم و دلنواز موسيقي , موسيقي که خودش خلق مي کرد اوج مي گرفت .

مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توي نت هاي موسيقي خلاصه مي شد .

هيچ کس اونو نمي ديد .

همه , همه آدمايي که مي اومدن و مي رفتن 

همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز مي کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقي مهم بود .

از سکوت خوششون نميومد .

اونم مي زد .

غمناک مي زد , شاد مي زد , واسه دلش مي زد , واسه دلشون مي زد .

چشمش بسته بود و مي زد .

صداي موسيقي براش مثه يه دريا بود .

بدون انتها , وسيع و آروم .

يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي کرد .

يه دختر با يه مانتوي سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .

تنها نبود ... با يه پسر با موهاي بلند و قد کشيده .

چشماي دختر عجيب تکونش داد ... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد و يادش رفت چي داره مي زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روي دکمه هاي پيانو .

احساس کرد همه چيش به هم ريخته .

دختر داشت مي خنديد و با پسري که روبروش نشسته بود حرف مي زد .

سعي کرد به خودش مسلط باشه .

يه ملودي شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمي تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي کرد .

سعي کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط براي اون .

دختر غرق صحبت بود و مدام مي خنديد .

و اون داشت قشنگ ترين آهنگي رو که ياد داشت براي اون مي زد .

يه لحظه چشاشو بست و سعي کرد دوباره خودش باشه ولي نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .

ولي اثري از دختر نبود .

نشست , غمگين ترين آهنگي رو که ياد داشت کشيد روي دکمه هاي پيانو .

چشماشو بست و سعي کرد همه چيزو فراموش کنه .

....

شب بعد همون ساعت 

وقتي که داشت جاي خالي دختر رو نگاه مي کرد دوباره اونو ديد .

با همون مانتوي سفيد 

با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .

و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس مي کرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

اون هيچ چي نمي خواست .. فقط دوس داشت براي گوشاي اون دختر انگشتاي کشيده شو روي پيانو بکشه .

ديگه نمي تونست چشماشو ببنده .

به دختر نگاه مي کرد و با تموم احساسش فضاي کافي شاپ رو با صداي موسيقي پر مي کرد .

شب هاي متوالي همين طور گذشت .

هر روز سعي مي کرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه .

ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي کرد .

ولي اين براش مهم نبود .

از شادي دختر لذت مي برد .

و بدترين شباش شباي نيومدن اون بود .

اصلا شوقي براي زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روي دکمه ها فشار مي داد و توي خودش فرو مي رفت .

سه شب بود که اون نيومده بود .

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت هاي موسيقي از دلش به نوک انگشتاش پر مي کشيد و صداي موسيقي با قطره هاي اشکش مخلوط مي شد .

اونشب دختر غمگين بود .

پسربا صداي بلند حرف مي زد و دختر آروم اشک مي ريخت .

سعي کرد يه موسيقي آروم بزنه ... دل توي دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکاي دخترو از صورتش پاک کنه .

ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي که مي زد خلاصه مي کرد .

نمي تونست گريه دختر رو ببينه .

چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو 

به خاطر اشک هاي دختر نواخت .

...

همه چيشو از دست داده بود .

زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشماي دختري که نمي شناخت خلاصه شده بود .

يه جور بغض بسته سخت

يه نوع احساسي که نمي شناخت 

يه حس زير پوستي داغ 

تنشو مي سوزوند .

قرار نبود که عاشق بشه ... 

عاشق کسي که نمي شناخت .

ولي شده بود ... بدجورم شده بود .

احساس گناه مي کرد .

ولي چاره اي هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط براي اون مي زد .

...

يک ماه ازش بي خبر بود .

يک ماه که براش يک سال گذشت .

هيچ چي بدون اون براش معني نداشت .

چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي گشت .

و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشماي گود افتاده ...

آرزوش فقط يه بار ديگه 

ديدن اون دختر بود .

يه بار نه ... براي هميشه .

اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتي که داشت بازم با چشماي بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون مي داد دختر

با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش .

بغضش داشت مي شکست و تموم سعيشو مي کرد که خودشو نگه داره .

دلش مي خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .

دوباره نشست و سعي کرد توي سلولاي به ريخته مغزش نت هاي شاد و پر انرژي رو جمع کنه و فقط براي ورود اون 

و براي خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جاي هميشگي نشستن .

و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشک و خالي هم بهش نکرد .

نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .

يه لحظه انگشتاش بي حرکت موند و دلش از توي سينه اش لغزيد پايين .

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدماي دور و برش حس کرد .

سعي کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي کرد .

- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟

صداش در نمي اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگي رو که ياد داشت با تموم وجودش 

فقط براي اون 

مثل هميشه

فقط براي اون زد 

اما هيچکس اونشب از لا به لاي اون موسيقي شاد 

نتونست اشک هاي گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه مي چکيد ببينه 

پلک هايي که با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره 

دختر مي خنديد 

پسر مي خنديد

و يک نفر که هيچکس اونو نمي ديد 

آروم و بي صدا 

پشت نت هاي شاد موسيقي 

بغض شکسته شو توي سينه رها مي کرد .

جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

 اين شب ها

چشم هاي من خسته است
گاهي اشک ، گاهي انتظار
اين سهم چشم هاي من است  
 
 

مترسک ناز مي کند
کلاغ ها فرياد مي زنند
و من سکوت مي کنم....
اين مزرعه ي زندگي من است
خشک و بي نشان
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

 در امتداد نگاه تو

لحظه هاي انتظار شکسته مي شود
و بغض تنهايي من
مغلوب وجود تو مي شود
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

 نمي دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند

مثل آسماني که امشب مي بارد....
و اينک باران
بر لبه ي پنجره ي احساسم مي نشيند
و چشمانم را نوازش مي دهد
تا شايد از لحظه هاي دلتنگي گذر کنم
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

************************************************************ ********************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :







ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد اون بگه که هرگز نمیخواد تو رو ببینه

سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 20:58 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.

در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکربرازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت ووقتي لبخند مي زد، چشمانشبه باريکي يک خط مي شد.

در ?? سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.

روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.

دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.

دختر در بيست و پنج سالگي ازدانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.

زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حالورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟

پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.

مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي مننگهداريد؟



پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد

شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 13:38 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  صدا کن مرا که صدایت زیباترین نوای عالم است صدا کن مرا که صدایت قلب شکسته ام را تسکین میدهد صدا کن مرا تا بدانم که هنوز از یاد نبرده ای مرا نشسته ام تا شاید صدایم کنی صدایم کنی ومحبت بی دریقت را نثارم کنی

پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 8:43 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد نمی توان از او رنجشی به دل گرفت بلکه باید تنها از خود رنجید که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ... و این خود دردی کشنده است ... 

پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 8:37 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  با تو از خاطره ها سرشارم. با تو تا آخر شب بیدارم . عشق من دست تو یعنی خورشید. گرمی دست تو را کم دارم . . .

پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 2:11 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یاثروت را بخواند, پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت پسرک در حالیکه دستهای قرمزو باد کرده اش را به هم می مالید زیر لب گفت: آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم...

 
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 18:59 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقی ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بی وفا باور ندارد

چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  زندکی گل زردی است به نام غم فریاد عاشقی است به نام محبت مروارید گران بهایی است به اشک دوستی دو معشوق است به نام عشق

دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  هر کی اومد پیش من یه ذره جاتو نگرفت....هیچ ادایی جای اون نازو اداتو نگرفت....پیش هر نقاشی رفتم تو رو نقاشی کنه، روی هر بومی زدم رنگ چشاتو نگرفت...

دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 6:50 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  من بی پناهم تو بی گناهی - دل به تو دادم ، چه اشتباهی از تو کشیدم شکل کبوتر - نقاشی ام رو بگذار و بگذر تو این نبودی ، من بد کشیدم - آخه دلت رو هرگز ندیدم تو بی گناهی ، من بی پناهم - ایمن بمانی از اشک و آهم

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهم داد بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حراراتی اینگونه شاید احساسم نمیرد 

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 23:33 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:52 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  گفتی که دنیا را پر از غم دوست داری پس مطمئن هستم مرا هم دوست داری گفتی نمیخواهی ببارم عشق اما شعر غریبی را که گفتم دوست داری

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  گل اگر خار نداشت دل اگر بی غم بود اگر از بهر پرستو قفسی تنگ نبود زندگی عشق اسارت همه بی معنا بود

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  یک نصیحت: مواظب خودت باش! یک خواهش: اصلاً عوض نشو! یک آرزو: فراموشم نکن! یک دروغ: تورو دوست ‏ندارم!!، یک حقیقت: دلم برات تنگ شده 

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 13:12 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  روز اول شوخی شوخی جدی شد شوخی ترین جدی عمرم دوست داشتن تو بود و جدی ترین شوخی عمرم از دست دادن تو

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و یاد گرفتم هر چه عا شق تری ، تنهاتری

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  مردن آن نیست که در سینه ی خاک دفن شوم مردن آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  کسی که دو بار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  عشق با لبخند شروع میشود با بوسه شکوفا می شود با گریه رشد می کند با ۱۱۰تمام می شود

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  اگه یک شب دیگه زیر بارونا قدم زدی بدون که تموم فکر من پیش تو بود .مثه تو تو زندگیم هیشکی نبود............... 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥

  با تو از خاطره ها سرشارم. با تو تا آخر شب بیدارم . عشق من دست تو یعنی خورشید. گرمی دست تو را کم دارم . . .

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : ♥mohammad&nafas♥
درباره وبلاگ

♥سلام خوش امدین دوستان ممنون میشم که نظر هم بزارید ♥ اي کاش مي شد فهميد در دل آسمان چه مي گذرد که امشب با ناله اي بغض آلود بر ديار اين دل خسته اشک مي ريزد $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_____________________________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$______$$$$$_______$$$$$______$$ $$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$ $$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$ $$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$$___________$$ $$____________$$$$$____________$$ $$_____________$$$_____________$$ $$______________$______________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$ $$______$$$$$$_____$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقی و آدرس جنگلعشق.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان